امتداد

ساخت وبلاگ

چون طولانی مورد پسند نیست، به نظرم آخر هفته رو در دو بیت خلاصه کنیم؛ که بیت آخر مهم‌تر؛ و مصرع آخر مهم‌تر؛ و کلمه‌ی آخر مهم‌تر؛ و حرف آخر، حتما مهم‌تر.

چه سود از شرح این دیوانگی‌ها، بی‌قراری‌ها

تو مه، بی‌مهری و حرف منت باور نمی‌آید

ز دست و پای دل، برگیر این زنجیر جور ای یار

که این دیوانه گر عاقل شود، دیگر نمی‌آید، نمی‌آید، نمی‌آید

امتداد...
ما را در سایت امتداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : veergoul بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:01

من بعضی وقتا یادم میره، که باید دور وایسم. نزدیک نباید بشم. ساکت، زندگیمو بکنم در سکوت و فاصله. حالا گاهی هم اگر دست تکون بدم یا سلامی بکنم عیب نداره. ولی چیزی بیشتر از این هربار محکم میخوره تو صورتم؛ و من باز یاد نمیگیرم. یا شایدم فراموش میکنم. اینکه درباره‌ش بتونم توضیح بدم، یعنی احتمالا یاد گرفتم. ولی " فراموش کردن " به نظر فعل درست تری میاد.نمیدونم چرا، اما به گفتگوی مسخره و روزمره هم نیاز دارم گاهی. مثلا بگی، امروز خیلی کار دارم. امروز خیلی خسته‌ام. دیشب خواب جنگ دیدم، سربازا داشتن رژه میرفتن و منم جزوشون بودم. یه چیزی مثل مته داره توی سرم فرو میره، بالای چشم چپم. از اینجور چیزا. اما نه، موقعیتی که برای خودم درست کردم، بهم اجازه نمیده خیلی از این چیزا بگم. فقط باید درباره کار صحبت کرد، چیزای به درد بخور. اینکه امروز خسته‌ایی، به درد کسی نمیخوره. بیا راجع به راه حلی که برای مشکل کامپوننت‌های جدید داریم صحبت کن. درباره اینکه چطور هم بی‌طرف باشیم، هم باطرف ( خودم میدونم این اشاراتی که توی این پاراگراف نوشتم چی‌ان. اگر برای شما واضح نیست، جاشون مجهول بذارین. x )چشم‌هامو میمالم، حس میکنم دارن روز به روز ضعیف‌تر میشن. حبس خانگی، براشون خیلی مناسب نیست. نیاز به منظره دارن. فکر میکنم بهترین راه حل برای این گفتگوها وقتیه که دارین پیاده روی میکنین. یا شایدم اسکیت. چند وقته میخوام یه اسکیت بگیرم و برم یه جایی دوباره شروع کنم. قبلا خوب بلد بودم، الان سالهاست که گذشته و احتمالا به اون نرمی بازی نمیکنم. ولی انگار فضای مناسبی وجود نداره. آدمی به سن من رو چه به اسکیت. برو درباره چیزای به درد بخور حرف بزن.چیزهای به درد بخور هم، فردا دیگه به درد نمیخورن. امروز به کار میان. فردا تاریخ مصرف امتداد...
ما را در سایت امتداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : veergoul بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:01

حقیقتش اینه که به نظرم عنوان کل چیزی که میخواستم بگم رو شرح میده. وضعیت فعلی زندگی شخصی‌م‌ اینطوریه. نمیدونم چه خبره. وضعیت، آبستن اتفاقات بد زیادیه. اما خب، شاید بد نباشن یا شاید نیوفتن.درباره ابعاد دیگر زندگی‌م هم، وضعیت، همانند قبلیه. بوی ناموزونی میاد. یعنی علی‌القاعده و علی‌الاصول نباید این بو بیاد، ولی خب، داره میاد دیگه به هرحال. و در واقع در حال حاضر، تمام ابعاد همین‌ان. انگار داریم فصل عوض میکنیم و یه جبهه‌ی هوایی عجیبی پیچیده که تمام جوانب زندگی‌م رو در بر گرفته. سلامتی و شغلی و مالی و عاطفی و شخصی و روانی و همه‌ش :))و به طرز اعجاز انگیزی هم، رویه‌ایی که در پیش گرفته شده در قبال این جبهه، به طور مشترک در تمام زوایا، سکوته. یعنی هیچ‌کس هیچی نمیگه. همه ساکت و آروم و بی‌توجه ( انگار که خبری نیست ) دارن ( داریم ) از کنارش میگذرن ( میگذریم ).و این نشونه‌ی خوبی نیست به نظرم. یعنی وقتی شما نسبت به چیزی هیجان داشته باشی، یا، اطلاعات داشته باشی و بدونی چه خبره، یا، اتفاق دگرگون‌کننده‌ی مثبتی باشه، درباره‌ش ‬حرف میزنی صحبت میکنی. وقتی همه سر رو انداختن پایین و ادامه میدن، به نظرم یعنی هیچ‌کس نمیدونه قراره چی بشه. همه دارن سعی میکنن با انکار، به خودشون بقبولونن ( نوشتنش نباید انقدر پیچیده میشد :| ) که خبری نیست و قرار نیست چیزی بشه و چون چیزی نیست، ما اصلا بهش نگاه نمیکنیم.در صورتی که شما وقتی به چیزی نگاه نمیکنی، یعنی دقیقا میدونی که اون چیز وجود داره وگرنه چطور میتونی بهش نگاه نکنی؟ یعنی واقعا اگر نمیدونستی که چیزی هست، احتمالا تصادفی هم که شده یبار از جلوی چشمت میگذشت. وقتی بهش نگاه نمیکنی، یعنی میدونی که چیزی وجود داره که نباید بهش نگاه کنی.مجهول و مجهولات معمولا ترسناک‌ان امتداد...
ما را در سایت امتداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : veergoul بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 20:01